سفارش تبلیغ
صبا ویژن
language=\java\ type=text/java\ src=\http://www.pw->























بسوی او

نماینده مقام معظم رهبری تو سپاه قدس بود.توی یه همایش در مورد جنگ 33روزه،شروع کرد برامون از لبنان گفتن.این جریان مربوط به 3 سال پیشه،بهمین خاطر از تمام گفته هاشون فقط یه خاطره یادم مونده.دلیلش هم اینه که هر وقت حرف از غزه و لبنان و فدایی آقا شدن پیش میاد،یاد این خاطره می افتم.اون روز همه بچه ها بعد از شنیدنش اشک می ریختن.خاطره رو از قول یه خبرنگار از خبرگذاری های غربی(متاسفانه من فراموش کردم کدوم خبر گذاری رو نام بردند)نقل کردن:  

«بعد از پایان جنگ 33 روزه،جنوب لبنان دور میخورم و دنبال یه سوژه میگشتم تابتونیم با اون،بزنیم تو سر مقاومت و سید حسن نصرالله و ...   .خیلی چرخ خوردم،دیگه داشتم عصبانی میشدم.هیچی چشمم رو نمی گرفت و قانعم نمی کرد.یه دفعه اطراف شهر چشمم به یه پیرزن افتاد که کنار یه خونه آوار شده،یه جایی تپه مانند،روی بلندی نشسته بود و به عربی ناله میکرد و خاک رو سر خودش می ریخت.ناخواسته لبجند موفقیت رو لبهام نشست.به همکار فیلمبردارمگفتم:پیداش کردم،بیا دنبالم.

همین که پیرزن دید ما داریم به سمتش میریم دیگه نه خاک ریخت روی سرش و نه ناله کرد.تعجب کردم.وقتی تعجبم بیشتر شد که وقتی رسیدیم بهش،یه لبخند خیلی ظریفی ته چهرش دیده میشد. بعدسلام کردن بدون معطلی رفتم سر اصل مطلب:بهش گفتم اینجا خونت بود؟گفت:آره.گفتم:شوهری،پسری،بچه ای نداری که ایجوری تنها نشستی؟دستش رو زد روی آوار کنارش و گفت:شوهرم و 4 تا پسرام زیر این آوار شهید شدن.(راستش رو بخواید ته دلم از این سوژه بینظیر جشن بپا شده بود.)باهاش همدردی کردم،بعد ادامه دادم:دیدی این حسن نصرالله چه بلایی سرتون آورده؟!یه دفعه دیدم لبخند ته چهرش یه کم خشن شد.بلافاصله گفتم:چرا بعد از این همه مصیبت لبخند میزنید؟!گفت:چرا لبخند نزنم؟درسته که دیگه خانواده ای ندارم اما شادم که هنوز سید حسن نصرالله زندست وسایش بالا سرمونه.»

«مادرم بیا و بما هم رسم سربازی بیاموز.» 


نوشته شده در شنبه 90/6/5ساعت 1:21 عصر توسط امید سعادت نظرات ( ) |


Design By : Pichak