سفارش تبلیغ
صبا ویژن
language=\java\ type=text/java\ src=\http://www.pw->























بسوی او

امشب بیایید همراه من،در این شلوغی حرم،کودکی چند ماهه را بنگرید که در این ازدحام و همهمهء چندین هزار نفره،پشت یک ستون بزرگ،روی تشک کودکانه اش،در خواب خود بگونه ای غرق شده که گویی سراسر عالم مهیا شده برای خواب راحت این کودک.

و نگاه پر مهر برادرش،که در کنار او به ستون تکیه داده،نشان میدهد که بیش از چشمان خود مراقب اوست.

خدای من!درک نگاه مراقب،چقدر آرامش بخش است!

حال می توان به راحتی دریافت که الگوی استواران راه حق،که صدای تبلیغات و زرق برق ها آنها را از کار خویش غافل نساخت،کیست.

آموزگار!خواب شیرینت گوارایت باد.


نوشته شده در جمعه 90/6/25ساعت 8:39 صبح توسط امید سعادت نظرات ( ) |

علی: ببخشید حاج آقا ولی یکم قبول کردن این حرف سخته.

حاج آقا: آقا علی یه نکته بهت میگم،برای تمام طول زندگیت به دردت میخوره،خوب حواست رو جمع کن.«اون دنیا از آدم می پرسن چی کار کردی؟یعنی عمل چی آوردی؟از این سوال معلوم میشه که مبنای زندگیمون رو باید بذاریم روی عمل.پس تو هر کاری (سوال،درس،...) باید ببینیم توی عمل چی برامون داره.»

حالا سوالت رو با این معیار بسنج،اگه دیدی به دردت میخوره،ادامش بده،اگه نه،وقت خودت و منو نگیر.

علی: داره حاج آقا،آخه اگه این مطلب رو بتونم درک کنم،فکر میکنم صبرم در مقابل گناه راحت تر میشه.

حاج آقا: باشه،اگه واقعا اینقدر میتونی ازش برداشت کنی،بگو،بگو ببینم مشکل کجاست؟

علی: حاج آقا چطور میشه ما بعد از اینهمه سختی کشیدن تو این دنیا،وقتی روز قیامت خدا ازمون می پرسه چقدر تو دنیا بودید،بهش بگیم:«یک روز یا کمتر1»؟ نه اینکه قرآن رو قبول نداشته باشم ولی خب حضرت ابراهیمعلیه السلام هم ... 

حاج آقا: ببینم تا حالا مادرت یا کسی دیگه رو ندیدی که وقتی یه حادثه خوب یا بد رو که قبلا اتفاق افتاده و الان دارید خاطره اش رو مرور میکنید،بگه: انگار همین دیروز بود؟ یا اصلا خودت،تو این بیست و چند سال نشده همراه برادرت یا دوستات،خاطرات بچگی هاتون رو تعریف کنید؟بعد آروم با خودت بگی:چقدر زود گذشت،انگار همین الان بود.(حاج آقا منتظر جواب سوالاش نموند و ادامه داد:)ببین خودت داری میگی اون دنیا.یعنی یه دنیای دیگه ست که با این دنیا تفاوت داره.بخاطر همین برای ماهایی که خیلی روی ذهنمون کار نکردیم و توانایش رو نداریم،نمیتونیم حقیقت قیامت و بهشت و جهنم و...  رو بفهمیم.بیان این مثال ها برای اینه که ذهن ما خالی اون حقیقت نباشه.حالا هم روی این مثال ها فکر کن تا بیشتر برات روشن بشه.

(علی که در عمق صحبت های حاج آقا سیر میکرد،فقط تونست در جواب این علم آموزی حاج آقا،لبخندش رو که حاکی از لذتٍ آموختن بود، تقدیمش کنه.)


1.آیه های آخر سوره مبارکه مومنون.

 


نوشته شده در جمعه 90/6/18ساعت 10:19 عصر توسط امید سعادت نظرات ( ) |

بعضی حرفا رو نمیشه هر جایی زد.بعضی حرفا رو هم نمیشه به همه گفت. برای همین میخوام با دوستای خودم یه حرف در گوشی بزنم: مگر غیر از اینه که ما محتاجیم و خدا،کریمٍ دارایٍ بی نیازٍ ؟پس عقل حکم میکنه که ما سائل در خونش باشیم دیگه.این نکته عقلی رو گفتم که بگم:بیایید این فرهنگ رو بین خودمون جا بندازیم که تو هر کاری بهترین باشیم،به تعبیر بهتر،حرفه ای باشیم.(یه اخلاقٍ کاملا دینیٍ،به این مضمون حدیث داریم.) یعنی بشیم یه گدای حرفه ای.بهترین گدا به نظر شما کیه؟درسته،نظرتون درسته.بهترین و حرفه ای ترین گدا اونیه که وقتی میره در خونه کریم همه چیزش رو از اون میخواد.البته اشتباه کردم گفتم وقتی میره،آخه اون همیشه در اون خونیه ای که میدونه دست خالی رد نمیشه.

همه این حرف ها رو وقتی تونستم با اطمینان بگم که یه بزرگواری یکی از توصیه های اخلاقی مقام معظم رهبری رو برام پیامک کرد:«هر چیز را از خدا بخواهید،حتی بند کفش را،حتی کوچکترین اشیا را و حتی قوت روزانه خود را.بگذارید این «منٍ» دروغینٍ عظمت یافته در سینه ما بشکند.این «من» انسانها را بیچاره میکند

راستش رو بخواید تا قبل از این پیام،مطمئن نبودم که باید همه چیز رو از خدا خواست یا کلیات رو بخوایم،کافیه؟فکر می کردم اگه خدا کلیات رو بده،بقیه اش حل میشه.اما الان میفهمم که این حرف جاش تو عمله نه درخواست. 


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/16ساعت 7:9 صبح توسط امید سعادت نظرات ( ) |

تا حالا براتون اتفاق افتاده که یه کسی رو راهنمایی کنید ولی اون به حرفتون گوش نده؟ تا حالا شده با تمام وجودتون بدونید آخر یه حرکت ضرر کردنه و بخواید عزیزتون رو از اون نهی کنید؟ بزارید یه مثال ساده بزنم،تا حالا شده به بچه خودتون یا بچه عزیزتون بگید:«با این سر خیس،سرما میخوری ها!»ولی اون گوش نکنه.اتفاقا سرما هم بخوره؟وجالب تر اینکه چند بار دیگه هم همین اتفاقٍ سر خیس و راهنمایی و سرما خوردگی پیش بیاد؟

برای من هم مثل خیلی از شماها تقریبا شبیه همین پیش اومده.راستش برای بار چهارم،هم سرد شده بودم از راهنمایی،هم شک داشتم درست باشه.آخه من کار خودم رو کرده بودم ولی اون گوش نمیکرد.آخه سرما خوردگیٍ اون فقط به خودش مربوط نیست،تو زندگی منم تاثیر داره:دکتر بردن،شب بیداری،آروم کردنش و ... (کاش همه چی مثل سرما خوردگی بود).

تو همین فکر بودم که دقت کردم به رابطه خدا با خودم.دیدم انصافا هیچوقت خسته نشد.متاسفانه یه اشتباهی رو بارها تکرار کردم ولی اون نه از راهنمایی کم گذاشت نه از دلداری نه از بخشش نه از ... .

اما هنوز شک داشتم که رابطه ما بنده ها با هم باید مثل خدا با ما باشه یا نه؟یه اصل عقلی میگه وقتی چیزی رو نمیدونی برو سراغ عالم.منم رفتم پیش یه عالمٍ عامل.حاج اقا گفتن:«باید خوب به برخورد خدا نگاه کنیم ویاد بگیریم تا اجرا کنیم.» جوابش آرومم کرد.با همین یه جمله ای که بهم گفت،خیلی تو زندگیم بهم کمک کرد.

جواب یه سری سئوالای دیگه هم برام روشن شد.مثلا همیشه برام سئوال بود که مگه میشه اقا امیرالمونین وسط جنگ شمشیرش رو به دشمنش بده؟بعد این سفارش حاج اقا فهمیدم که آره میشه.برای آقایی که نگاهش بخداست،شمشیر دادن کاری نداره.وقتی میبینه خدا چطور دشمناش رو غرق در روزی و نعمت میکنه،یاد میگیره که ...  .        


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/9ساعت 10:46 عصر توسط امید سعادت نظرات ( ) |

هواسم بهش نبود،اما صداش تو گوشم بود.مجری از یه بچه پرسید:از ماه رمضون چی فهمیدی؟منظورش این بود که ماه رمضون چی برات داشت.رفتم تو فکر.دیگه صدای مجری و بچه رو نمیشنیدم.از خودم پرسیدم مگه نرفتی مهمونی،مهمونی چی برات داشت؟کارم رو تقریبا فراموش کرده بودم. آخه این سوال تو هر ثانیه چندین بار برام  تکرار می شد.وقتی کامل کارم رو فراموش کردم که احساس کردم جوابی براش ندارم.خیلی سخت بود تصور اینکه از یک ماه زندگیم هیچ نتیجه ای نگرفته باشم.اونم از چه ماهی،ماه خدا،ماه میزبانی خدا،ماه... 

مجبور شدم محاسبه کنم.با خودم فکر کردم تو این ماه به من چی گذشت.کجا بودم و چی بودم؟کجا هستم و چی هستم؟

«پروردگار بی همتای من!

یک ماه دیگر بر من گذشت و یک میهمانی دیگر.بر سفره ای نشسته بودم که میزبان در نهایت ثروت غرق بود و میزبان به گفته همگان دریای کرم بود و میزبان ...

ای کاش قوت عمر خود را از سفره بر می گرفتم. ای کاش ...

پروردگارم میزبان تویی،ای میزبان همیشگی من،شرمنده ام.میزبان من هنوز سفره ات گسترده است.آنچنان مرا سیر نما که توان عمل یابم،عمل به علمٍ خوبیٍ تو،عمل به علمٍ مهربانیٍ تو،عمل به شایستگیٍ تو،عمل به روزیٍ علم که تو میهمانم کردی.»


نوشته شده در سه شنبه 90/6/8ساعت 1:11 عصر توسط امید سعادت نظرات ( ) |

درباره اش نه آیه ای خوانده ام نه حدیثی،اما باور نمیکنم.باور نمیکنم،سفره ات را جمع نمایی و به میهمانانت بگویی «خوش آمدید».متفاوت بودن میهمانی ات را قبول دارم،اما باور نمی کنم.

تو همانی که قبل از درخواست منٍ بنده،آنقدر نعمت عطایم نمودی که خود فرمودی:«لا تحصوها.قابل شمارش نیست».این غیر قابل شمارش ها پیش از درخواست مخلوق بوده،حال چگونه باور کنم مخلوق بخواهد،آنهم از روی نیاز بتو، وخالق بی ناز عطا نکند؟

نمیدانم اما باور نمیکنم...


نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 12:17 عصر توسط امید سعادت نظرات ( ) |

میهمانی طولانی ات چه زود دارد تمام میشود.

ای کاش می شد همچون کودکی هایم،با گریه،التماس میکردم وساعتی دیگر میماندیم.لحظه خدا حافظی،افسوس زمان حضور،آزارم میداد،افسوس بازی نکردن های حضور،افسوس لذت نبردن های حضور.

ای کاش برای التماس حضورمان چاره ای باشد.

دنیا چه چرخه عجیبی است.فقط فکر میکنیم بزرگ شده ایم.آری آنان که به آموخته ها و تجربه هایشان عمل نمی کنند،محکوم به کوچکی اند.

 


نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 12:5 عصر توسط امید سعادت نظرات ( ) |

نماینده مقام معظم رهبری تو سپاه قدس بود.توی یه همایش در مورد جنگ 33روزه،شروع کرد برامون از لبنان گفتن.این جریان مربوط به 3 سال پیشه،بهمین خاطر از تمام گفته هاشون فقط یه خاطره یادم مونده.دلیلش هم اینه که هر وقت حرف از غزه و لبنان و فدایی آقا شدن پیش میاد،یاد این خاطره می افتم.اون روز همه بچه ها بعد از شنیدنش اشک می ریختن.خاطره رو از قول یه خبرنگار از خبرگذاری های غربی(متاسفانه من فراموش کردم کدوم خبر گذاری رو نام بردند)نقل کردن:  

«بعد از پایان جنگ 33 روزه،جنوب لبنان دور میخورم و دنبال یه سوژه میگشتم تابتونیم با اون،بزنیم تو سر مقاومت و سید حسن نصرالله و ...   .خیلی چرخ خوردم،دیگه داشتم عصبانی میشدم.هیچی چشمم رو نمی گرفت و قانعم نمی کرد.یه دفعه اطراف شهر چشمم به یه پیرزن افتاد که کنار یه خونه آوار شده،یه جایی تپه مانند،روی بلندی نشسته بود و به عربی ناله میکرد و خاک رو سر خودش می ریخت.ناخواسته لبجند موفقیت رو لبهام نشست.به همکار فیلمبردارمگفتم:پیداش کردم،بیا دنبالم.

همین که پیرزن دید ما داریم به سمتش میریم دیگه نه خاک ریخت روی سرش و نه ناله کرد.تعجب کردم.وقتی تعجبم بیشتر شد که وقتی رسیدیم بهش،یه لبخند خیلی ظریفی ته چهرش دیده میشد. بعدسلام کردن بدون معطلی رفتم سر اصل مطلب:بهش گفتم اینجا خونت بود؟گفت:آره.گفتم:شوهری،پسری،بچه ای نداری که ایجوری تنها نشستی؟دستش رو زد روی آوار کنارش و گفت:شوهرم و 4 تا پسرام زیر این آوار شهید شدن.(راستش رو بخواید ته دلم از این سوژه بینظیر جشن بپا شده بود.)باهاش همدردی کردم،بعد ادامه دادم:دیدی این حسن نصرالله چه بلایی سرتون آورده؟!یه دفعه دیدم لبخند ته چهرش یه کم خشن شد.بلافاصله گفتم:چرا بعد از این همه مصیبت لبخند میزنید؟!گفت:چرا لبخند نزنم؟درسته که دیگه خانواده ای ندارم اما شادم که هنوز سید حسن نصرالله زندست وسایش بالا سرمونه.»

«مادرم بیا و بما هم رسم سربازی بیاموز.» 


نوشته شده در شنبه 90/6/5ساعت 1:21 عصر توسط امید سعادت نظرات ( ) |

زیبایی جمله را نمی توان کتمان کرد.اما آن هنگامه که آدمی بفهمد این پیام،پیام حسین زهراستسلام الله علیهما سوز دلش شعله ور می شود.با شعله دلش می خواهد دنیا را بسوزاند آن دم که از خود می پرسد مگر جز این است که من و دنیا و زمین و آسمان و جهنم و بهشت و ... ، صدقه سری این چهارده عزیز خلق شده ایم ؟ پس این چگونه غوغایی است در این دنیا که او این چنین باید از غربت بنویسد.

خوشا بحال آنانکه که آنقدر بزرگ شده اند تا مولا برایشان نامه بنگارد.

اما نمیتوانم تصور نمایم آن لحظه را که جناب حبیب نامه امام زمانش را با شعف وصف ناشدنی می گشاید و ناگاه اجبار به خواندن چنین جمله ای می شود:«من الغریب الی الحبیب».

باز هم میگویم خوشا بحالت ای حبیب آل الله.و ما از تو سپاس گزاریم که به ما آموختی می توان آنقدر بزرگ شد که ... . ای آموزگار ما،حال که چنین ما را شیفته آموزه هایت نموده ای،بما بیاموز رسم وفاداری را.بما بیاموز رسم عمل را. 


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/3ساعت 2:4 صبح توسط امید سعادت نظرات ( ) |

«نیکی های آدم خوبا میشه بدی های آدم هایی که نزدیک شدن به درک خدا». تا حالا این جمله رو شنیدید؟براتون سئوال نشده یعنی چی؟این جمله رو حدود 5 سال پیش برای اولین بار شنیدم،از معنیش چیز زیادی دستم رو نگرفت ولی خیلی هم مبهم نبود.اما امروز چند تا مثال به ذهنم رسید که خیلی معناش رو برام روشن تر کرد.برای همسرم میخواستم این مطلب رو توضیح بدم که این مثال به ذهنم رسید:

«فرشته کوچولو اشتباهی پاش میره روی عینک باباش.باباش هم که شاهد شکستن عینکش بود حسابی داغ میکنه ولی چیزی از عصبانیتش بروز نمیده.نه تنها دختر کوچولوش تعجب میکنه بلکه خودش هم باورش نمیشه که تونسته جلوی خشمش رو بگیره.فقط میگه بابا کاش بیشتر جلوی پاهات رو نگاه میکردی.شب که میشه دلش هوای حرم میکنه.میره سر کوچه که ماشین بگیره برای حرم اما دریغ از یه ماشین.مجبور میشه برگرده خونه.تو دلش شروع میکنه حرف زدن با خدا:خدا من که عصری اینجوری تونستم جلوی خشمم رو بگیرم،جرا نذاشتی یه حرم تو نامه عملم نوشته بشه؟»

اما ای کاش مرد نیکوکار قصه ما مقرب بود.اگه مقرب بود شاید ایجوری با خدا مناجات میکرد:ای خدا ممنونتم که اجازه دادی عصری گناه نکنم.هم ممنونتم و هم شرمندت.شرمنده بخاطر اینکه بجای اینکه از شکستن عینک پی بوجود تو و نگاه با محبت تو ببرم سعی در خاموش کردن خشمم داشتم،شرمندم که خشمی بود تا مجبور به خاموش کردنش بشم.

اگر موافق هستید پیش به سوی تقرب.

 


نوشته شده در سه شنبه 90/6/1ساعت 4:21 صبح توسط امید سعادت نظرات ( ) |


Design By : Pichak