بسوی او
حق داری راهم ندی...... اما به منم حق بده اشک بریزم.اگه بهم بگی تقصیر خودته،جوابی ندارم،سرم رو پایین میندازم و تکون شونه هام شدید تر از قبل میشه. بهم حق بده آرزوم باشی ..... بهم حق بده با همه کوچیکیم صدات کنم ...... بهم حق بده بهت بگم دوسٍت دارم.......بهم حق بده با خودم نجوا کنم«آخه آقامه،دوسش دارم.آخه مولامه،دوسش دارم». تعجب نکن که حتی منم از دوریت اشک میریزم،آخه گنبد طلات..... زیر بارون...... سر پایین...... پای بی کفش...... اشک از شوق و شرم...... سلام به اقا....... دوباره دارم شعر کوچیکی هام رو با خودم میخونم: ای کاش من هم پرنده بودم ....... اما اینبار از ته دل ........ آقا میشنوی؟صدای کاروان میاد....... آقا دیگه طاقت ندارم ....... نمیدونم چطوری بگم...... دلم میخواد بیام پیشت. بنظرتون نماز هایی که ما میخونیم،واقعا نمازن؟ میدونید از کجا میشه فهمید که کار رو درست انجام دادیم یا نه؟ببینید هر کاری یه نتیجه ای داره،بلند مدت یا کوتاه مدتش رو کاری نداریم،مهم اینه که نتیجه داره.پس ما بعد از هر کاری با چک کردن نتیجه میتونیم بفهمیم کار رو درست انجام دادیم یا نه. خب حالا برگردیم تو بحث خودمون:ماها از نماز خوندنمون نتیجه ای هم میگیریم؟چه نتیجه ای؟من نمیگم نماز خوندنمون نتیجه نداره ولی باید فکر کنیم نتیجه ای که دستمون رو میگیره به اندازه عظمت نماز(ذکرالله اکبر) هست با نه؟اگر نیست گیر کار کجاست و چطور درستش کنیم؟ یه جمله ای از حضرت آقا دیدم(شاید باورتون نشه،دو ساله که هر بار بهش فکر میکنم از زیبایی و عمق معناش به شعف میرسم)که فکر میکنم خیلی بهمون کمک میکنه:«جوانان عزیز:دقایق معدود نماز را فقط برای نماز بگذارید.» گاهی سادگیٍ جملات آدم رو غافل میکنه از فکر کردن درموردشون.اما در زیبایی این جمله همین بس که چندین دستور اخلاقی بزرگان تو همین توصیه ساده جا گرفته. ماها واقعا موقع نماز(تو همون ده دقیقه) حواسمون پیش خداست؟بین دو نماز به خدا میرسیم یا به دوستمون که کنارمون نشسته؟سجده بعد از نماز ..... .ای کاش حداقل تو سجده بعد از نماز خواستن هامون واقعا از خدا بود اما .... . یه استادی داشتیم،میگفت:گاهی وقت ها دختر کوچیکم میاد پیشم میخواد به حرفش گوش بدم،منم همینطور که سرم تو کتابمه بهش میگم گوش میدم،اما اون میاد با دستاش صورتم رو برمیگردونه طرف خودش میگه بابا حواست به من باشه.بعد ادامه داد که این یه دختر 3سالست اینقدر بهش سخت میگذره وقتی حواسم بهش نباشه،ببینید خدا از دستمون چی میکشه. ای کاش از همون موقع که این جمله رو دیدم بهش عمل میکردم. استادمون میگفت: رفته بودم تبلیغ،یه شب با چند تا از بچه ها(ی دانشگاه) دور هم نشسته بودیم که یه بحثی در مورد نامحرم و حدود روابط پیش اومد.من ساکت موندم تا ببینم نظر بچه ها چیه.همه حرف هاشون رو زدن.یکی از روی علم نظرش رو گفت،یکی دیگه معرفتش به علمش کمک کرد تا نظر کامل تری بده،بعضی ها هم حرف هاشون از روی شکم(سیری)بود.یکی دو تا از بچه ها هم که نقش خنده بحث رو بازی می کردن(خدا خیرشون بده،با شیرینی شون نمی ذاشتنلبخند از روی لبهای بچه ها پاک بشه)،و... .تو ذهنم داشتم نظر ها رو با شخصیتی که از هر کدوم از بچه ها تو ذهنم بود تطبیق میدادم که احساس کردم سایه نگاه ها روم داره سنگینی میکنه،فهمیدم همه منتظر شنیدن نظر منن.گفتم:من فکر میکنم اگر قرار بود سلسه انبیاء ادامه پیدا کنه حتما یکی از ماها پیامبر میشدیم.(یکم مکث کردم تا بازخورد حرفم رو ببینم:بعضی ها لبخند زدن،بعضی ها هم فقط تعجب کردن،یکی از بچه ها هم علاقه ای به دنبال کردن بحث نداشت.منم ادامه دادم:)آخه از قول امام علیعلیه السلام نقل میکنن که ایشون فرمودن:«من با دختر جوان سلام نمیکنم،چون میترسم»،ولی ماها نمی ترسیم.سلام که هیچ،با دخترا و پسرای هم سنمون میگیم،میخندیم،... .خدا وکیلی ما از امام علی لیاقتمون بیشتر نیست برای پیامبری؟ سکوت من و تفکر بچه ها باعث شد که فضای زیبایی جلسه پیدا کنه.اما خیلی طول نکشید که اشکالات و سوالات،این تفکرات رو پاره کرد.دو سه تاشون با هم شروع کردن به اشکال و سوال.چون با هم حرف میزدن نذاشتم ادامه بدن و خودم شروع کردم به جواب دادن.آخه این جور مباحث اشکال و جوابشون مشخصه.یا به حدیث گیر میدن یا به شرایط زمانه یا ... .اکثرا هم خودشون نمی دونن که این حرف ها دست پرورده نفس دین گریزشونه نه حس حقیقت جویی شون.البته بعضی هاشون واقعا می پرسیدن تا علم پیدا کنن.خلاصه اینطور ادامه دادم که ببیند این حدیث مربوط به شرایط اضطرار نیست ها... (بلافاصله یکیشون پرسید اضطرار چیه دیگه؟)اضطرار وعدم اضطرار یعنی اینکه مثلا پس فردا بسیج میخواد یه همایش برگذار کنه،امشب واحد برادران یه نامه برای واحد خواهران میفرسته که پس فردا قراره یه همایش در مورد فلان مطلب برگذار بشه،لطفا جلسه بگیرید و قبل از ساعت 12 ظهر نظراتتون رو به ما اعلام کنید(این از عدم اضطرار).اما الان شماها چیکار میکنید؟یه فراخوان به اعضای اصلی بسیج (دختر وپسر)میزنید که ساعت فلان جلسه ست،حضور الزامیست.بعد دختر پسر میشینید روبروی هم،روی صندلی های راحتی لم هم میدید و به اسم بحث (بدون اینکه هواستون باشه)به خواهش های نفستون جواب میدید.اما اگر کار بطور اسلامی (که تو مثال ما نامه نگاری بود)پیش رفت ولی یه جایی اختلاف نظر پیش اومد،طوری که با نامه نشه حلش کرد،این مصداقٍ اضطرار میشه.حالا باید چیکار کرد؟دوتا از خواهران و دوتا از برادرا با هم یه جلسه میذارن.حواستون باشه توی اضطرار فقط حکم مضطر رو عوض کردیم ها،ولی بقیه احکام سر جای خودشونه.یعنی این چهار بزرگوار باید حواسشون به لحن حرفاشون و طرز نشستنشون و ... باشه ها. ... . این جمله رو حضرت علامه حسن زاده توی همایش تجلیل از مقام حضرت معصومه سلام الله علیها فرمودند:« اگر برای من ممکن بود و با مشکل مواجه نمیشدم، برای تجلیل از شخصیتی مانند فاطمه معصومه سلام ا... علیها این مسیر را سینه خیز میآمدم.» این مطلب رو تو هفته نامه پرتو خوندم،یاد این مطلب که قبلا تو یه سخنرانی شنیدم افتادم،دیدم اگه ادامه این مطلب بنویسمش مناسب باشه. «شیعه شدم و به خود بالیدم که یک دختر شیعه هستم آن زمان که با چشمان خود دیدم عالم شیعه با آن همه هیبت و عظمت،که شاید میلیون ها مرید گوش بفرمان اویند،چگونه خاضعانه به درگاه دختری(که شاید از نوه او هم کوچکتر است) پناه آورده و تمنای شفاعت دارد. این شیعه،آن نبود که در گذشته به من معرفی کرده بودند.چقدر تفاوت است بین دیدن و شنیدن.در هیچ نقطه دنیا چنین جایگاهی برای زن ندیده ام.» (البته فراموش کردم که کجا شنیدم بخاطر همین نتونستم خود کلام رو پیدا کنم برای همین نقل به مضمون کردم.) چند روز پیش،وقتی داشتم پیاده می رفتم مباحثه،خیلی عادی از کنار مردم رد میشدم.ولی فکرم مشغول این مطلب شد که اگه من الان توی خارج از کشور بودم،دیدن یه هموطن چقدر خوشحالم میکرد؟! نگاهم به مردمی که در کنارشون بودم یا از کنارشون رد میشدم خیلی تغییر کرد.محبت بیشتری رو نثارشون میکردم. اما ای کاش سطح فکر و عملم بالاتر از این بود.اگه بالاتر بود به خدا نگاه میکردم،به محبت خدا به مخلوقاتش نگاه میکردم،به محبتی نگاه میکردم که تو عمل به همه نشون داده میشه.نگاه میکردم و یاد میگرفتم. از کلاس که برگشتم،خیلی خسته بودم.اما در رو که باز کردم،صدای اقا تو خونه پیچیده بود.خستگیم مُرد،شاد شدم.وقتی چهرشون رو توی تلویزیون دیدم،یاد سال پیش افتادم که آقا اومده بودن قم. خوشا بحالتون هموطنان کرمانشاهیَم.لذت حضور اقا نوش جانتان. شما ها هم دلتون برای حرم آقا تنگ شده؟حتما این چند روز با خودتون میگید:کاش الان تو حرم بودم،روی فرشای تو صحن می نشستم و گنبد زرد آقام رو نگاه میکردم.کاش توی حرم بودم،با پای برهنه تمام صحن های حرم رو طی میردم و لذت می بردم.کاش تو حرم بودم،روبروی ضریح می نشستم و اشک میریختم.کاش توی حرم بودم،یه گوشه می نشستم و از آرامش حرم آروم می شدم.کاش تو حرم بودم. آره دلای هممون این روزا هوای مشهد میکنه.تقصیر ما نیست،دست ما هم نیست،آخه آقا،ولی نعمت ماست. دیشب خیلی فکر کردم که از این دلتنگی،چه استفاده ای کنم.به یه نتیجه رسیدم و امروز هم از صبح تا حالا اون نتیجه رو پیاده کردم.چون دیدم خیلی برای خودم خوب بود،تصمیم گرفتم به شما هم بگم شاید دلتون خواست انجام بدید. اول بذارید این رو بگم که خدا تو این روزای خاص یه جور دیگه به بندش نگاه میکنه،یه جور دیگه تحویل میگیره،یه جوره دیگه جواب سلام میده. همه ماها یا ترک یه گناه خاص برامون سخته یا انجام یه کار خوب.بیاید با آقا عهد کنیم که اون کار رو ترکش کنیم.از همین امروز هم شروع کنیم.به آقا بگیم:آقا دلم میخواست الان تو حرم با صفات باشم اما... اشکالی نداره آقا میدونم از این فاصله هم منو می بینی و حرف دلم رو می شنوی.آقا خودت میدونی انجام ندادن این کار چقدر برام سخته ولی ازتون کمک میخوام.میدونم رسم شما دستگیری از اوناییه که ازتون کمک میخوان.منم اومدم تا ازت کمک بخوام.دلم میخواد تا اون روزی که قراره منو بطلبی،دیگه با این کار دلت رو نرنجونم.اما کمک میخوام. قبول دارم که خوب ننوشتم ولی شما از آقای زیبامون،زیبا درخواست کنید. آخ که چی میشد اگه من یه خودخواهٍ تمام عیار بودم.اونوقت دنیا برام بهشت میشد. اونوقت تمام دنیا یا نه اصلا تمام عالم رو میگشتم تا اون چیزایی که برام خوبه رو یاد بگیرم و انجام بدم. آخ که چی میشد اگه من خودخواه بودم.اونوقت تمام تاریخ رو،روز به روز ورق می زدم تا از علم و تجربه شون استفاده کنم. اگه من خود خواه بودم از کنار هیچ عالمی،اینقدر راحت رد نمی شدم. اگه من خودخواه بودم این همه کتاب رو تاقچه اتاقم خاک نمی خورد. اگه من خود خواه بودم مطمئنا عالمٍ عاملی میشدم،یعنی یاد میگرفتم تا عمل کنم.چون به این باور رسیدم که اون چیزی که به درد من میخوره عمله نه علم.علم فقط راه رو روشن میکنه. «و چه اتوبان های روشنی که نپیموده ایم تا به مقصد برسیم.» چند روزه پیش یه بانو از بانوهای اسلام،یعنی خواهری از خواهرای من از طریق پارسی بلاگ برام درخواست دوستی فرستاد.(البته همون طور که اطلاع دارید درخواست دوستی توی پارسی بلاگ یه چیزی مثل لینک کردنه با یکم تفاوت.)من هم طبق معمول قبل از رد دوستی یه پیام براشون گذاشتم که رد دوستی من رو دلیل به بی احترامی نذارن.چشمتون روز بد نبینه:امروز اومدم به وبلاگ سر بزنم دیدم یه کامنت گذاشتن که بخاطر توهین های جمعی قابل بیان نیست.یه لحظه(کمی)ناراحت شدم و تصمیم گرفتم پیام خودم و ایشون رو با هم بزارم روی وبلاگ تا بقیه بیان نظر بدن.اما زود پشیمون شدم.فکر میکنید کار خوبی بود اگه پیام ها رو میذاشتم روی وبلاگ؟نه نبود. این همه نوشتم که به اینجا برسم:اینقدر فراموش کردیم کجاییم و برای چی اومدیم که اینجوری وقت و انرژی خودمون واطرافیامون رو به هدر میدیم. یادمون رفته شیطون،دشمنیه که پای قسمش ایستاده تا من و تو و همه ادم ها رو از راهشون خارج کنه. یادمون رفته تنها کشور دنیاییم که ایستادیم و دورمون پر از گرگه که آمادن برای خوردنمون. یادمون رفته مهدی زهراعج منتظره. خیلی چیزها رو نامردانه فراموش کردیم و نشستیم تو سر هم میزنیم که چرا به من گفتی بد. مادرم!ولی نعمتم! سبزی این دیار از باران عنایت توست.ای کاش میتوانستم روز میلادت را با کلامی بهاری،به آقایم تبریک بگویم. خوشا بحال آنان که زبانٍ زیبایشان،مانع حسرتشان شده است.اما چه باک از نداشتن چنین استعدادی،چراکه صاحب دنیا،آنقدر زیبا دلٍ خواهان را میخرد که آدمی،هم نداشته هایش را فراموش میکند وهم داشته هایش را. اما نه،معذرت خواهی مرا بپذیرید،که اینگونه پذیرش،عادت شماست.مرا بخاطر کوتاهی نظرم ببخشید،که به برادرم داده اید و میگویم به من نداده اید.گناهم گرچه عظیم است اما به شما خداییان،گمانی جز بخشش نمی رود.آری به شیعه داده اید،پس به من داده اید،پس بگذارید برایتان اینگونه بنویسم: هرشب دلم قدم به قدم میکشد مرا بی اختیار سمت حرم می کشد مرا اینجا کویر داغ و نمکزار شور نیست ما روبروی پهنه دریا نشسته ایم قم سالهاست با نفسش زنده مانده است باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم بوی مدینه می وزد از شهر ما بیا ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم (قسمتی از شعر سید حمیدرضا برقعی)
Design By : Pichak |